phnA

q

تا حالا شده دلتون رو که مثل دژ به روی همه بسته بود با یک نگاه از دست بدین؟

می دونید چه حسی، چه شکلی، چه رنگی، چه مزه ای و چه بويی داره؟

می دونید چیکار می کنه باهاتون؟

می دونید از اون به بعد تپش  قلبتون چطوریه؟

می دونید برای کی ميزنه؟

می دونم همه چی با يه نگاه شروع ميشه که شبیه نگاه های ديگه نیست یه انرژی ربایشی و یه نیروی جاذبه توی نگاهش داره که نگاه های ديگه ندارند

محو زيبایی نگاهش ميشی برای همیشه تصوير نخستین نگاهش رو توی قلبت حبس مي كنی، نه اصلا ميزاريش توی يه صندوق درش رو هم قفل می كنی تا كسی بهش دست نزنه

وقتی باهاش روی يه سكو میشينی واسه لحظات متمادی نمی تونی حرف بزنی

وقتی ازش دور ميشی احساس می كنی قشنگ ترين گفتگوی عمرت رو داری از دست ميدی

شب ها نمی تونی بخوابی، پس ازجدال طولانی با خودت چشمات رو روی هم میزاری ولی هیچ گاه راحت نمی خوابی برای اینکه از چيزی می ترسی

صبح كه بيدار ميشی نه می تونی چيزی بخوری نه می تونی كاری انجام بدی، تنها و تنها اونه كه توی قلب و فكر و ذهنت قدم میزنه

به خودت میگی: ای بابا از درس و زندگی افتادم آخه من چمه ؟

تو كوچه و خيابون هر کجا كه ميری هرچی كه می بينی فقط اونه، انگاری همه چی برای تو از بين رفته و تنها و تنها اونه که مونده

طوری میشه كه اگه فقط يه روز نبينيش  یا صداش رو نشنوی، دنيا برات به آخر ميرسه

وقتی بهت نگاه می كنه انگار همه ی دنيا رو بهت دادن, حتی اگه هیچ حرفی نزنه

وقتی با اونی همیشه سرت پایينه, توی دلت میگی؛ خدایا کمکم کن تنها يه بار نگاهش كنم آخه دلم واسه ی اون چشمای قشنگش يه ذره شده

ديگه خودت نيستی بدجوری وابسته میشی

يه روزی بهت ميگه كه می خواد ببينتت سر از پا نمیشناسی, درست شبیه بچه کوچولوها نمی دونی باید چیكار كنی و دلت شور میزنه

وقتی می بينیش با لبخند بهش ميگی: خيلی ممنون و خوشحالی که اجازه داد دوباره ببینیش

ولی اون ميگه: اومدم بهت بگم بهتره فراموشم كنی

بهت میگه؛ این به نفع تو هم هست...

به یکباره دنيا روی سرت خراب ميشه چون دارن همه ی آرزو و رؤیات رو ازت می گيرند

بهش ميگی: من.. من... من....

از جاش بلند ميشه و آروم ولی محکم بهت میگه: از همون ابتدا این رابطه اشتباه بود نباید این اتفاق می افتاد بهت گفته بودم این کسی که می بینی با اونی که فکر می کنی میشناسیش تفاوت داره و...

برای هميشه تركت می كنه

يهویی صدای شكستن و خرد شدن و تکه تکه شدن چيزی میاد

دلت، وجودت و غرورت میشكنه و تكه های له شده و شكسته اش رو هیچ کس نمی بینه حتی خود اون

دلت می خواد گريه کنی ولی يادت میوفته بهت گفته بود: اگه يه قطره اشک از چشمای تو بياد من خودم رو نمی بخشم

دلت ميخواد بهش بگی چقدر بی رحمی که حتی گريه رو هم ازم گرفتی ولی صدایی از گلوت در نمياد

گیج و منگ با بغض و نگاه ملتمسانه ازش می پرسی آخه چرا؟

درست متوجه نمیشی که ميگه: چون دوستت دارم یا دوستش دارم

نمی خوای حرفش زمین بیوفته ولی در نهایت بعد چند روز مقاومتت تموم میشه و بغضی که توی گلوت داری میشکنه و بازهم میشکنه و بازهم...

ديگه دلت نمی خواد چشمات رو بازشون كنی

اگه بازشون كنی بايد دنيای بدون اون رو ببينی

دنيای بدون اون رو می خوای چیكار؟

برای هميشه يه شكسته باقی می مونی و می دونی اون هیچ گاه متوجه نشد حاضری تموم دردها رو به شونه بکشی چون مرهم همه ی دردهات بود

و هیچ کس نمی تونه درکت کنه چه حالی داری وقتی همیشه دلت می خواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یک بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده





+ نوشته شده در سه شنبه 30 مهر 1398برچسب:,ساعت 3:24 توسط phna |