پروفایل کاربری

Alternative content


q

اون ارزوی منه

نام: phA
.........................................................
جنسیت: مرد
.........................................................
محل سکونت: تهران
.........................................................
سن: 6 / 6 / 0
.........................................................
میزان تحصیلات:
.........................................................
شماره تماس:
.........................................................
ایمیل و ای دی یاهو: phna86@gmail.com
.........................................................
درباره من: از لحظه ای که این وب رو راه اندازی کردم هیچ گاه دوست نداشتم به طور مستقیم درباره ی خودم بنویسم و خب ننوشتم پروفایلم رو هم خالی گذاشته بودم اینکه دارم تابوشکنی می کنم برمی گرده به یک ماجرای کوچولو که در ادامه میگم، از طرفی دلبستگی و سرسپردگی من نزد اطرافیانم شهره شده و معمولا از کنایه یا نگاه های سنگینشون و بعضاً... بگذریم مهم نیست، به هر حال شاید توی این فضای ماشینی قسمتی از حرفای دلم رو بتونم بدون ملامت و ملالت با دوستان مجازی بگم هر چند بودن و نبودن توی این دنیای غیر واقعی به روشن یا خامش بودن یک چراغ بستگی داره چند وقت پیش یا دقیق تر بگم درست چهار روز مونده بود به سال تحویل رفتم محل پیشینمون که تا پیش از این بیشتر اوقات غیر کاری که داشتم رو می رفتم اونجا چون بیشتر دوستام و به ویژه بهترین دوستم "محسن" که یک اغذیه خوری جمع و جور و نقلی داره اونجاست می رفتم و بهش کمک می کردم ولی این اواخر دیگه می ترسیدم برم اونجا، می ترسیدم برم و دوباره اون کسی رو که هیچ وقت صدای منو به ویژه صدای شکستنم رو نشنید ببینمش، برای این می ترسیدم که از شهریور تا پایان سال به نظرم میومد دو سه بار دیدمش هرچند برای آنی بود و مطمئن نبودم خودش بود یا نه، چون جرأتش رو نداشتم و ندارم مستقیم بهش نگاه کنم شب شده بود و رفتم برای کسی سنگک بگیرم که هیاهویی نظرم رو جلب کرد کنجکاو شدم ببینم چی شده، به نظر میومد ملت، شخصی رو که مظنون به دست داشتن سرقت از... بود احاطه کرده بودند اما نکته ی جالب اینجا بود دادخواه و کسی که سارق رو گرفته بود کسی نبود جز پدر همون دختری که *همه ی ارزوی من* بود و هست به یک باره مات شدم مثل کهنه درخت معروف مَحَل، سرد و خشک شدم نه تنها گلوم بلکه تمام وجودم رو بغض گرفت این بار خوب دقت کردم خودِ خودش بود با همون چادر و حجاب همیشگی، با همون چشمای قشنگ ولی بی رحمش، با همون وقار و سنگینی و خانومیش که تا به حال شبیه اش رو ندیدم همراه مادرش وایستاده بود صدای قلبم رو می شنیدم (صدایی که خیلی ازش خوشم میاد بعضی وقت ها که خوابم نمیبره و سرم روی متکاست این صدا رو می شنوم تکون نمی خورم که مبادا قطع بشه تا مادامیکه خوابم ببره) فاصله زیاد بود و خدا رو شکر متوجه من نشده بود همه سرگرم مناقشه بودند و من مبهوت اون، می تونستم یه دل سیر نگاهش کنم دیگه چیزی به جز اون نمی دیدم و نمی شنیدم خیلی سعی کردم نرمال باشم و نظر کسی رو جلب نکنم از طرفی به هیچ وجه نمی خواستم اون متوجه حضورم بشه، احساس کردم می خوان اونجا رو ترک کنند سریع برگشتم سنگکی، داخل شلوغ بود و من جلوی در وایستادم البته کمی شیطونی هم دخیل بود به نظر اشتباه کرده بودم و هنوز وایستاده بودند از ترس اینکه مبادا هر لحظه از کوچه بیان بیرون و نگاهم با اون چشم های گیرا و ربایشیش گره بخوره داخل سنگکی رو نگاه می کردم پس از چند دقیقه ی طولانی به نظرم اومد که دارند از کنارم رد میشن، می شد حضورشون رو از روی گفتگوهاشون که به شکل زمزمه ای اروم توی گوشم می پیچید تشخیص داد چند لحظه بعد برگشتم و محو تماشای اون شدم که داشت دور می شد با وجود اینکه پول داده بودم و چیزی به نوبت من نمونده بود بی خیال نون شدم و برگشتم (بنده خدا اقای عصار که منتظر نون بود) دیگه خیلی بعیده تا اواخر بهار یا اوایل تابستون برم اونجا، اگر هم برم سعی می کنم آخر شب برم دلم برای بعضی دوستام تنگ میشه من دیوونه ی پارکور، کشتی کچ، بانجی جامپینگ، پینت بال و پاراگلایدر هستم البته این آخری رو تا حالا تجربه نکردم چون خیلی گرونه در مورد این وب هم بگم که پست های صفحه ی اصلی همیشه ثابت هستند و آرشیو رو آپ می کنم اگر هم کسی خواست از مطالب این وب که قابل شما رو نداره استفاده کنه

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







+ نوشته شده در - ساعت - توسط phA