آلزایمر

q

صبح زود از خونه اش اومد بیرون, پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر از خیابون شروع کرد به راه رفتن که یه ماشین بهش زد پیرمرد بی چاره افتاد روی زمین, مردم دورش جمع شدند و رسوندنش به بیمارستان, پس از پانسمان زخم ها پرستارها بهش گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشه پیرمرد رفت تو فکر و چند لحظه بعد بلند شد و لنگ لنگان به سمت در خروجی رفت و در همون حال گفت که عجله داره و عصر برای عکسبرداری برمی گرده, پرستارها سعی در قانع کردنش داشتند ولی موفق نشدند دلیل عجله اش رو پرسیدند پیر مرد گفت: همسرم تو خونه ی سالمندانه و من نمی تونم ازش مراقبت کنم ولی هر صبح میرم اونجا و صبحونه رو با اون می خورم الان هم نمی خوام دیر بشه

یکی از پرستارها گفت: نگران نباشید بهش خبر میدیم که امروز دیرتر می رسید

پیرمرد جواب داد: متاسفانه اون بیماری فراموشی داره و متوجه چیزی نخواهد شد حتی من رو هم نمی شناسه

پرستارها با تعجب پرسیدند پس چرا هر روز صبح برای صبحونه پیشش میرین وقتی که شما رو نمیشناسه!؟

پیر مرد با حزن وآروم گفت: *من که اون رو می شناسم*