Alternative content


q

روزی پسر كوچولو هنگام راه رفتن توی پیاده رو، سكه‌ای یك سنتی پیدا كرد از پیدا كردن این پول اون هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد این تجربه باعث شد كه بقیه ی روزها هم با چشم های باز سرش رو به سمت پایین بگیره و دنبال سكه های بیشتر باشه

اون در مدت زندگیش، 296 سكه ی یک سنتی، 48 سكه ی پنج سنتی، 19 سكه ی ده سنتی، 16 سكه ی بیست و پنج سنتی، 2 سكه ی نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده یك دلاری پیدا كرد یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت

در برابر به دست اوردن این 13 دلار و 26 سنت، اون زیبایی دل انگیز طلوع و غروب خورشید، درخشش رنگین كمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز رو از دست داد هیچ گاه حركت ابرهای سفید رو بر فراز آسمون در حالیكه از شكلی به شكلی دیگه در می اومدند ندید پرنده های در حال پرواز، درخشش آفتاب و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزئی از خاطراتش نشد




ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار می رفت و درآمد سرشارش رو تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود هر روز اختراع جدیدی در اون شكل می گرفت تا آماده ی بهینه سازی و ورود به بازار بشه

در همان روزگار بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به ساختمان های دیگر است آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسونده بشه

پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كنه و از بیدار كردنش منصرف شد و خودش را به محل حادثه رسوند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته و سوختن حاصل تمام عمرش رو نظاره می كنه

پسر تصمیم گرفت جلوتر نره و پدرش رو آزار نده, پیش خودش فکر می کرد كه پدرش در بدترین شرایط عمرش بسر می بره

ناگهان پدر سرش رو برگردوند و پسرش رو دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت:



ادامه مطلب



آقای بیل گیتس پس از صرف غذا در یک رستوران 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیشخدمت با ناراحتی قبول کرد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و پرسید: چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت گفت : پوزش می خوام چیزی نشده فقط کمی متعجب شدم از اینکه در میز کناری که پسرتون نشسته, 50 دلار به من انعام داد و شما که پدر ایشان و پولدارترین انسان روی زمین هستید فقط 5 دلار انعام دادید!

گیتس خندید و گفت: اون پسرِ پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

 




ساعت سه نیمه شب بود كه صدای تلفن پسر رو از خواب بيدار كرد پشت خط مادرش بود پسر با ناراحتی گفت: آخه مادرِ من, چرا اين وقت شب از خواب بيدارم كردی؟

مادر گفت: 29 سال پیش, همين موقع شب تو منو از خواب بيدار كردی, فقط خواستم بگم تولدت مبارك پسرم و تلفن رو قطع کرد

پسر از اينكه دل مادرش رو شكسته بود تا صبح خوابش نبرد صبح سراغ مادرش رفت وقتی وارد خونه شد مادرش رو پشت ميز تلفن مثل یه شمع نيمه سوخته دید ولی مادرش ديگه تو اين دنيا نبود




همسرم از من خواست با خانوم دیگه ای برای شام بیرون برم و ادامه داد که منو دوست داره ولی مطمئنه که این زن هم من رو دوست داره حتی شاید بیشتر از اون

زن دیگه ای که همسرم خواست باهاش بیرون برم مادرم بود که حدود 20 سال پیش بیوه شده بود ولی گرفتاری های زندگی و داشتن سه تا بچه باعث شده بود فقط در موارد مناسبتی یا اتفاقی و نامنظم بهش سر بزنم اون شب بهش زنگ زدم تا برای شام بیرون بریم مادرم با نگرانی پرسید مگه چی شده؟

از اون دسته افرادی بود که یه تلفن شبانه و یا یه دعوت غیر منتظره رو نشونه ی یه خبر بد می دونست بهش گفتم: خیلی خوشحال میشم اگه امشب رو با هم باشیم یه کم مکث کرد و گفت: من هم از این ایده لذت می برم

لباسی رو پوشیده بود که توی آخرین جشن سالگرد ازدواجش تنش کرده بود با چهره ای روشن مثل فرشته ها بهم لبخند زد سوار ماشین شد و گفت: به دوستاش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میریم و اون ها خیلی تحت تاثیر قرار گرفتند



ادامه مطلب



پدر دستش رو میندازه دوره گردن پسرش و ميگه: پسرم من شيرم يا تو؟

پسر ميگه: خب معلومه من

پدر ميگه: پسرم من شيرم يا تو؟

پسر ميگه: بازهم من شيرم

پدر با دلخوری دستش رو از شونه پسر برمی داره و ميگه: من شيرم يا تو؟

پسر ميگه: الآن بابا تو شيری!

پدر ميگه: پدرسوخته چرا بار اول و دوم گفتی من حالا ميگی تو؟

پسر گفت: آخه دفعه های قبلی دستت روی شونم بود دیدم يه کوه پشتمه اما حالا...




کودکی که آماده تولد بود پیش خدا رفت و گفت: میگن فردا شما منو به زمین می فرستید اما من به این کوچولویی و بدون کمک شما چطوری می تونم برای زندگی به اونجا برم؟

خداوند پاسخ داد: بین بسیاری از فرشتگان، یکی را برای تو در نظر گرفته ام او از تو نگهداری خواهد کرد

اما کودک مطمئن نبود که می خواد بره یا نه، گفت: ولی اینجا من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خوندن ندارم این ها برای شادی و رضایت من کافی هستند

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد: من چطوری می تونم بفهمم مردم چی میگن وقتی زبون اون ها رو بلد نیستم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین واژه های ممکن را در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو خواهد آموخت چگونه صحبت کنی

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خوام با شما صحبت کنم چیکار کنم؟

خداوند برای این پرسش هم پاسخی داشت و گفت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی

کودک سرش رو برگردوند و پرسید: شنیدم تو زمین ادم های بد هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت می کنه؟

خداوند دوباره پاسخ داد: فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود

کودک با نگرانی ادامه داد: دیگه نمی تونم شما رو ببینم؟

خداوند بازهم لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود

بهشت آروم بود اما صداهایی از زمین میومد کودک فهمید باید به زودی سفرش رو آغاز کنه, به آرومی یه سوال دیگه از خداوند پرسید گفت: خدایا اگه من باید همین حالا برم پس لطفا نام فرشته ام رو بهم بگو

خداوند گونه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد می توانی او را *** مـادر*** صدا کنی




طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد در شیشه ی سس رو باز کنه, پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست در شیشه سس رو باز کنه, مادرم منو صدا زد و منم راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم: اینم کاری داشت

پدرم لبخندی زد و گفت: یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زودتر از من میومدی و کلی زور می زدی تا در شیشه سس رو باز کنی؟

... یادته نمی تونستی ...

یادته من شیشه سس رو می گرفتم و درش رو شل می کردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه

اشک توی چشمام جمع شد نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم




پسرکوچولو یه برگه به مادرش داد با خط بچگونه نوشته بود:

صورتحساب

کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار

مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار

مراقبت از برادر کوچیکم ۳ دلار

بیرون بردن سطل زباله ۲ دلار

نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم ۶ دلار

جمع بدهی شما به من: ۱۷ دلار

مادر به چشم های منتظر پسر نگاه کرد چند لحظه خاطراتش رو مرور کرد سپس مداد رو برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت:

بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ

بابت شب هایی که بالاسرت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ بشی، هیچ

بابت درست کردن غذا، نظافت تو و اسباب بازی ها، هیچ

و اگر تمام این ها رو جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هم هیچه

وقتی پسرکوچولو نوشته های مادرش رو خوند چشماش پر از اشک شد و در حالیکه به چشم های مادرش نگاه می کرد گفت: مامان دوستت دارم

مداد رو برداشت و زیر صورتحساب نوشت: *قبلا به طور کامل پرداخت شده*




یکی از دوستان صمیمیم تو تعطیلات پیشم اومد و چند روزی مهمونم بود همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود اون روزها از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم

دوستم با دیدن چهره ی استخونی من به شوخی گفت: «عزیزم زندگی تو رو که می بینم دیگه جرات نمی کنم بچه دار بشم»

از حرف دوستم تعجب کردم و پرسیدم: چرا؟

دوستم با هم دردی گفت: برای اینکه این روزها دیدم از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی غذا می پزی، لباس می شوری، بچه رو به مدرسه و دکتر می بری، چه روز بارونی چه آفتابی، تعطیلی هم نداری از قبل لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده

دوستم آهی کشید و دوباره گفت: بهترین روزها برای یک زن توی همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره, عزیزم منو نگاه کن چه برای کار چه برای مسافرت هیچ مخاطره ای ندارم و زندگی آسونی دارم



ادامه مطلب



پسر داشت دانشگاه رو به پایان می رسوند ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه توجهش رو جلب کرده بود از ته دل آرزو می کرد یه روز صاحب اون ماشین بشه, از پدرش خواسته بود برای هدیه فارغ التحصیلیش اون ماشین رو بخره, می دونست که پدرش توانایی خرید اون رو داره, بلاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش اون رو به دفترش فراخوند و بهش گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شادم تو رو که یکی یه دونه ام هستی بیشتر از هر کسی تو دنیا دوست دارم سپس یه جعبه بهش داد کنجکاو ولی ناامید جعبه رو باز کرد یک قرآن زیبا که روش طلاکوب شده بود (خداوند پسری شایسته به من هدیه داد و سخن خداوند هدیه ی من به پسرم و همیشه نگهدارش) رو دید با ناراحتی و عصبانیت به پدرش گفت: با تمام مال و دارایی که داری به کسی که میگی برات از همه عزیزتره یک قرآن هدیه میدی؟ جعبه ی هدیه رو روی میز گذاشت و پدر رو ترک کرد

سال ها گذشت و پسر در کار و تجارت موفق شد خونه ی زیبا و خانواده ای فوق العاده داشت یه روز به این فکر افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده و دیگه باید دست از لجاجت برداره و سری بهش بزنه, از روز فارغ التحصیلی دیگه ندیده بودش ولی پیش از اینکه اقدامی کنه ابلاغیه ای قضایی به دستش رسید که خبر فوت پدرش رو می داد و حاکی از این بود که پدرش تمام اموالش رو به اون بخشیده بنابراین لازم بود فوراً خودش رو به خونه برسونه و به امور رسیدگی کنه

هنگامی که به خونه ی پدری رسید احساس غم و پشیمونی کرد اوراق و اسناد مهم پدر رو گشت و اون ها رو بررسی کرد همون جعبه ی هدیه فارغ التحصیلیش رو دید در حالیکه اشک می ریخت قرآن رو برداشت سوئیچ یه ماشین رو, پشت جلد اون توی جعبه دید که برچسبی با نام همون نمایشگاه که ماشین مورد علاقه اش رو داشت بهش بود روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلیش بود و مهر خورده بود *تمام مبلغ پرداخت شد*

 




مقیم لندن بودم یه روز سوار تاکسی شدم و کرایه رو دادم راننده بقیه ی پول رو که برگردوند 20 پنس اضافه تر داد

چند دقیقه با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه رو برگردونم یا نه, دست اخر به هوای نفسم پیروز شدم و پول اضافه رو پس دادم و گفتم: آقا اشتباه شده و زیادتر برگردوندید

موقع پیاده شدن راننده سرش رو بیرون اورد و گفت: آقا از شما ممنونم

پرسیدم بابت چی؟

گفت: می خواستم فردا بیام مسجد شما مسلمانان و اسلام بیارم ولی هنوز یه مقدار مردّد بودم وقتی دیدم سوار تاکسی من شدید خواستم شما رو امتحان کنم با خودم شرط کردم اگر بیست پنس رو پس دادید فردا خدمت برسم

تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه به غش و ضعف بهم دست داد من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام دین و ایمانم رو به بیست پنس می فروختم




در لس آنجلس امریكا پیرایشگری زندگی می کرد كه سال ها بچه دار نمی شد نذر كرده بود اگه خداوند بهش لذت بچه دار شدن رو عطا کنه تا یك ماه همه ی مشتری ها رو رایگان اصلاح كنه, بالاخره خدا خواست و اون صاحب بچه شد
روز اول یه شیرینی فروش ایتالیایی وارد پیرایشگاه شد و پس از پایان كار هنگامی كه خواست پول بده پیرایشگر ماجرا رو براش تعریف کرد فردای اون روز وقتی پیرایشگر خواست مغازه‌اش رو باز كنه یه جعبه ی بزرگ شیرینی و یه كارت تبریك و تشكر از طرف قناد جلوی در بود
روز دوم یه گل فروش هلندی اونجا اومد و هنگامی كه خواست حساب كنه پیرایشگرماجرا رو به اون هم گفت فردای اون روز وقتی پیرایشگر خواست مغازه‌اش رو باز كنه یه دسته گل بزرگ و یه كارت تبریك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود
روز سوم یه مهندس ایرانی اونجا رفت در پایان پیرایشگرماجرا رو بهش گفت و از گرفتن پول امتناع كرد
فردای اون روز وقتی پیرایشگر خواست مغازه‌اش رو باز كنه, دید چند تا ایرانی با آخرین مدل های ماشین دم در مغازه صف كشیدند و غر میزنن كه این مردك چرا مغازه‌اش رو باز نمی كنه




جوان خیلی آروم و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت: ببخشید جناب, می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم!!!؟

مرد که حسابی جا خورده بود مثل آتشفشان از کوره در رفت و توی بازار و جمعیت یقه ی مرد جوون رو گرفت با عصبانیت طوری که رگ های گردنش بیرون زده بود اون رو به دیوار کوبید و فریاد زد: مرتیکه ی عوضی... گه می خوری تو و هفت جد و آبادت... خجالت نمی کشی...

اون جوون امّا خیلی آروم بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شده باشه و واکنشی نشون بده همون طور مودبانه و متین گفت: خیلی عذر می خوام اصلا فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی بشین، من دیدم همه ی بازار دارن بدون اجازه نگاه می کنند و لذت می برن، گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم حالا هم یقه ام رو ول کنید از خیرش گذشتم

مرد خشکش زد همون طور که یقه ی مرد جوون رو داشت رها می کرد آب دهنش رو قورت داد و زیر چشمی همسرش رو برانداز کرد




مادرم در کودکیش بر اثر یه حادثه یه چشمش رو از دست داده بود کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول برای من اونقدر قیافه ی مامان عادی شده بود که توی نقاشی‌هام متوجه نقص عضو اون نبودم و همیشه مامان رو با دو چشم زیبا نقاشی می‌کردم فقط توی اتوبوس یا خیابون وقتی بچه‌ها با تعجب به مامانم نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه شون رو به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشه جواب بدند یادم می‌افتاد که مامانم یک چشم نداره

یه روز برادرم از مدرسه اومد و با دیدن مامان یه دفعه گریه کرد مامان نوازشش کرد و علت گریه‌اش رو پرسید برادرم دفتر نقاشیش رو نشون داد مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش رو بگیره, مامان دفتر رو گذاشت زمین و برادرم رو توی آغوشش گرفت و بوسید بعد بهش گفت: فردا میرم مدرسه و با معلم نقاشیت صحبت می‌کنم برادرم اشک‌هاش رو پاک کرد و رفت سمت کوچه تا با دوستاش بازی کنه تا مامان رفت داخل آشپزخونه خم شدم و دفتر رو برداشتم نقاشی داداشم را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن رو فهمیدم



ادامه مطلب



زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند پیرزن از خروپُف های اخیر شوهرش گله می کرد پیرمرد هرگز زیر بار نمی رفت و گله هاش رو به حساب بهونه گیری های اون میزاشت

این بگو مگوها ادامه داشت تا اینکه پیرزن برای اینکه ثابت کنه شوهرش موقع خواب خروپف می کنه و آسایشش رو مختل می کنه ضبط صوتی رو آماده کرد و شب همه ی سر و صداها و خُرناس های گوشخراش شوهرش رو ضبط کرد

پیرزن صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه شوهرش داره به سراغش رفت و اون رو صدا زد غافل از اینکه پیرمرد به خواب ابدی فرو رفته بود

از اون شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرمرد، لالایی آرام بخش شب های تنهایی اون بود




از لحظه ای که توی يکی از اتاق های بيمارستان بستری شده بودم زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پايانی رو ادامه می دادند زن می خواست از بيمارستان مرخص بشه و شوهرش می خواست اون همون جا بمونه

از حرف های پرستار متوجه شدم که زن يک تومور داره و حالش خیلی وخيمه, در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگی اون ها آشنا شدم



ادامه مطلب



دو برادر با هم توی مزرعه ی خانوادگی كار می كردن كه یكی از اون ها ازدواج كرده بود و دیگری مجرد بود شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود رو با هم نصف می كردند یه روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت:‌درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم من مجردم و خرج چندانی ندارم ولی اون یک خانواده رو اداره می كنه بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم رو برداشت و یواشکی به انبار برادرش برد و روی محصول اون ریخت

در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:‌ درست نیست كه ما همه چیز رو نصف كنیم من سر و سامان گرفتم ولی اون هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین بشه بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم رو برداشت و مخفیانه به انبار برادر مجرد برد و روی محصول اون ریخت

چندی گذشت هر دو برادر متحیر و متعجب بودن كه چرا ذخیره گندمشون همیشه با یكدیگه مساویه تا اینكه یه شب تاریك دو برادر تو راه انبارها به هم خوردند اون ها مدتی به هم خیره شدند بدون اینكه حرفی بزنند كیسه هاشون رو زمین گذاشتن و همدیگه رو توی آغوش گرفتند




نشسته بودم روی نیمکت پارک کلاغ‌ها رو می شمردم تا بیاد سنگ مینداختم بهشون می پریدن دورتر می رفتن دوباره برمی گشتن جلوم رژه می رفتن ساعت از وقت قرارمون گذشته بود و اون نیومده بود نگران و کلافه و عصبی‌ شده بودم شاخه ‌گلی که دستم بود داشت ‌پژمرده می شد طاقتم تموم شد بلند شدم ناراحتیم رو خالی کردم سر کلاغ‌ها گل رو هم انداختم زمین گَند زدم بهش, یقه‌ی پالتوم را دادم بالا دست‌هام رو کردم توی جیب‌هام و راهم رو کشیدم رفتم نرسیده به در پارک صداش از پشت سر اومد صدای تند قدم‌هاش و صدای نفس نفس‌هاش

برنگشتم بهش نگاه کنم حتی برای دعوا مُرافعه, از پارک اومدم بیرون و از خیابون بدو بدو رد شدم هنوز داشت پشت سرم میومد صدای پاشنه ی چکمه‌هاش رو می شنیدم می‌دُوید و صدام می کرد

اون ‌طرف خیابون وایستادم جلوی ماشین هنوز پشتم بهش بود سوئیچ انداختم در رو باز کنم بشینم برم برای همیشه, باز کرده نکرده صدای بـــــووق و ترمز شـــدید و فریـــاد و ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌ها و جونم

سریع برگشتم خودش بود پخش خیابون شده بود به ‌رو افتاده بود جلوی ماشینی که بهش زده بود و راننده ا‌ش داشت تو سر خودش می ‌زد سرش خورده بود به آسفالت و خونش راه افتاده بود می رفت سمت جوی کنار خیابون

مبهوت و گیج و منگ با ترس و لرز رفتم طرفشهاج و واج نگاهش کردم توی دست چپش بسته ی کادوپیچ کوچیکی بود که محکم چسبیده بودش, نگاهم رفت و موند رو آستین مانتوش که بالا رفته بود ساعتش پیدا بود چهار و پنج دقیقه, نگاهم برگشت به طرف ساعت خودم چهار و چهل و پنج دقیقه!

مات و مبهوت به ساعت راننده‌ی بخت برگشته نگاه کردم؛ چهار و پنج دقیقه بود!

 




همسرم با صدای بلند گفت: تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دخترجونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه رو گذاشتم کنار و رفتم طرف اون ها

تنها دخترم* آوا* به نظر وحشت زده میومد اشک توی چشم هاش پر شده بود

یه ظرف پر از شیربرنج جلوش بود

آوا دخترم زیبا و برای سن خودش بسیار باهوش بود

گلوم رو صاف کردم و ظرف رو برداشتم و گفتم چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم

آوا کمی اروم شد و با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد و گفت:



ادامه مطلب



توی دانشکده سر کلاس درس تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و منو “داداشی” صدا می کرد

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه اما احساس می کردم توجهی به این مساله نداره

آخر کلاس پیشم اومد و جزوه ی جلسه پیش رو خواست جزوه ام رو بهش دادم خواستم بهش بگم اصلا نمی خوام “داداشی” باشم چون من عاشقشم اما در مواجه با اون خیلی خجالتی ام دلیلش رو هم نمی دونم



ادامه مطلب



وقتی 15 ساله ت بود و بهت گفتم دوستت دارم صورتت قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی

وقتی 20 ساله ت بود بهت گفتم دوستت دارم سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو توی دست های خودت گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی 25 ساله ت بود بهت گفتم دوستت دارم صبحونه ام رو آماده کردی و برام اوردی پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی داره دیرت میشه

وقتی 30 ساله ت شد بهت گفتم دوستت دارم بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی بهت گفتم دوستت دارم تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درس ها به بچه مون کمک کنی

وقتی 50 ساله ت شد بهت گفتم دوستت دارم همون طور که بافتنی می بافتی بهم نگاه کردی و خندیدی

وقتی 60 ساله ت شد بهت گفتم دوستت دارم و تو به من لبخند زدی

وقتی 70 ساله ت شد خواستم دوباره بگم دوستت دارم اما این تو بودی که گفتی: *من رو دوست داری*

نتونستم چیزی بگم فقط اشک توی چشمام جمع شد اون روز بهترین روز زندگی من بود چون تو هم گفتی منو دوست داری




صبح زود از خونه اش اومد بیرون, پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر از خیابون شروع کرد به راه رفتن که یه ماشین بهش زد پیرمرد بی چاره افتاد روی زمین, مردم دورش جمع شدند و رسوندنش به بیمارستان, پس از پانسمان زخم ها پرستارها بهش گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشه پیرمرد رفت تو فکر و چند لحظه بعد بلند شد و لنگ لنگان به سمت در خروجی رفت و در همون حال گفت که عجله داره و عصر برای عکسبرداری برمی گرده, پرستارها سعی در قانع کردنش داشتند ولی موفق نشدند دلیل عجله اش رو پرسیدند پیر مرد گفت: همسرم تو خونه ی سالمندانه و من نمی تونم ازش مراقبت کنم ولی هر صبح میرم اونجا و صبحونه رو با اون می خورم الان هم نمی خوام دیر بشه

یکی از پرستارها گفت: نگران نباشید بهش خبر میدیم که امروز دیرتر می رسید

پیرمرد جواب داد: متاسفانه اون بیماری فراموشی داره و متوجه چیزی نخواهد شد حتی من رو هم نمی شناسه

پرستارها با تعجب پرسیدند پس چرا هر روز صبح برای صبحونه پیشش میرین وقتی که شما رو نمیشناسه!؟

پیر مرد با حزن وآروم گفت: *من که اون رو می شناسم*




 شونزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد پسر قد بلند و صدای بمی داشت همیشه شاگرد ممتاز کلاس بود دخترک خجالتی نبود ولی نمی خواست احساساتش رو ابراز کنه از اینکه راز این عشق رو توی قلبش نگه می داشت و دورادور اون رو می دید احساس رضایت می کرد

اون روزها حتی یک سلام به یکدیگه دل دختر رو گرم می کرد اون که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ یه جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ مینداخت دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خودش می گفت پسری مثل اون حتما دختری با موهای بلند و چشم های درشت را دوست داره



ادامه مطلب



 وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شامه, لباس هام رو عوض کردم و بهش گفتم: باید راجب به یک موضوعی باهات صحبت کنم اونم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد دوباره سایه ی رنجش و غم رو توی چشماش دیدم اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم انگار زبونم باز نمی شد هرطور بود باید بهش می گفتم و راجب به تصمیمی که داشتم و ذهنم رو مشغول کرده بود باهاش حرف می زدم موضوع اصلی این بود که می خواستم از اون جدا بشم بالاخره هرطور بود موضوع رو پیش کشیدم

پرسید چرا؟

از جواب دادن طفره رفتم اون عصبانی شد و در حالی که از نشیمن خارج می شد داد می زد تو مرد نیستی, اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون مدام و اروم گریه می کرد و مثل بارون اشک می ریخت می دونستم که می خواست بدونه چه بلایی به سر عشقمون اومده و چرا؟

 



ادامه مطلب



دختر بسیار خوش اندام و خوش سیمایی رو به پادشاه جوان گفت: من عاشق و شیفته ی شما هستم پادشاه به او نظری کرد و گفت: تو نجیب زاده ای بسیار وزین و زیبا هستی شایسته ی تو برادر من است که دلاور این سرزمین و از من زیبا تر است و اکنون پشت سرت ایستاده است

دخترک برگشت و با کمال تعجب کسی‌ را پشت سر خود ندید پادشاه به او گفت: اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی

 

یاداشت مدیر:

تقریبا تمام سایت هایی که این مطلب رو در اختیار بازدیدکنندگان قرار دادند به جای شخصیت پادشاه از *کوروش بزرگ* استفاده کردند بدون اینکه سند یا منبعی رو ذکر کنند از همه ی دوستان و هم میهنان که این مطلب رو می خونند خواهش دارم در نسبت دادن یک واقعه و استفاده از نام بزرگان, آبا, مفاخر, انبیا, معصومین و شخصیت های یگانه و تکرار نشدنی مانند *کوروش بزرگ* دقت و تحقیق کنند متاسفانه می بینیم بسیاری برای بالا رفتن اماربازدید و لایک پست هاشون به ویژهدر شبکه های اجتماعی این بدعت رو به انحای مختلف انجام میدند




معلم از دانش‌آموزها خواست تا عجایب هفتگانه جهان رو بنویسند بچه ها شروع به نوشتن کردند معلم نوشته‌ها رو جمع‌ کرد با اینكه همه جواب‌ها یکی نبودند اما بیشتر دانش‌آموزان به مواردی مانند: اهرام مصر- تاج محل - کانال پاناما - دیوار بزرگ چین – مثلث برمودا - و... اشاره کرده بودند در میان نوشته‌ها یه کاغذ سفید به چشم می‌خورد.

معلم پرسید: این کاغذ سفید مال کیه؟

یکی از بچه ها دستش رو بالا برد معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟

دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیادند و من نمی‌تونم تصمیم بگیرم کدوم را بنویسم

معلم گفت: اشکال نداره هرچی تو ذهنت داری رو بگو شاید بتونم کمکت کنم دخترک مکثی کرد و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.

پس از شنیدن حرف های دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت




پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی CD فروشی کار می کرد اما هیچ گاه نتونست به اون دختر در مورد علاقه اش چیزی بگه

هر روز به اون فروشگاه می رفت و یه CD می خرید تنها به خاطر دیدن و صحبت کردن با اون دختر

چند وقتی گذشت و دیگه از اون پسر خبری نشد تا اینکه یه روز مادر پسرک رو دید و جویای احوالش شد مادر پسرک گفت: که اون مرده و دخترک رو به اتاق پسرش برد

وقتی دخترک دید همه ی CD ها باز نشده یه گوشه نشست گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد و توی گریه هاش می گفت: تمام نامه های عاشقانه ام رو توی جعبه های CD میزاشتم تو حتی نفهمیدی چقدر دوستت داشتم




زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگه زندگی مشترک داشتند اون ها همه چیز رو به طور مساوی بین خودشون تقسیم کرده بودند در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیزی رو از یکدیگه پنهان نمی کردند مگر یه چیز, یه جعبه کفش بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز اون رو باز نکنه و در موردش هم چیزی نپرسه

در همه این سال ها پیرمرد اون رو نادیده می گرفت اما بالاخره یه روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان قطع امید کردند در حالی که با یکدیگه امور باقی را رفع و رجوب می کردند پیر مرد جعبه کفش رو اورد پیرزن تصدیق کرد وقت اون رسیده که همه چیز رو در مورد جعبه بهش بگه,  از شوهرش خواست تا در جعبه رو باز کنه وقتی پیرمرد در جعبه رو باز کرد دو تا عروسک بافتنی و حدود 93 هزار دلار پول پیدا کرد پیرمرد با تعجب به همسرش نگاه می کرد

پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک اینه که هیچ وقت مشاجره نکنید اون به من گفت که هر وقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمونم و یه عروسک ببافم

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هاش سرازیر نشن, فقط دو تا عروسک توی جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشون ازش رنجیده بود از این بابت توی دلش شادمان شد سپس رو به همسرش کرد و گفت: این همه پول چطور؟

پیرزن در پاسخش گفت: آه عزیزم این پولیه که از فروش عروسک ها به دست اوردم




صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد